ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان ز مثل زندگی

گلابتون مشغول نوشيدن چاي شد و آهو تو فكر بود . گوشي در جيبش ويبره رفت . به خاله اش نگاه كرد كه سمت دستشويي مي رفت . با خيال راحت گوشي رو بيرون كشيد . يه پيام از فرزين .
"نمي فهمم چرا جواب نمي دي ؟"
آهي كشيد . حواس گلابتون بهش جلب شد .
ـ چيه ؟
حيني كه گوشي رو در جيبش بر مي گردوند گفت : هيچي ...
ـ فرزين چيز بي ربطي ميگه ؟
آهو با چشم هاي گرد شده برگشت او را نگاه كرد و گفت :
ـ نه بابا .
گلابتون سري تكان داد و گفت : خيالم راحت شد .
و جرعه اي ديگر چاي نوشيد . آهو به نيمرخ او زل زده بود . باز هم افكار قديمي . پوفي كشيد و رو برگردوند . صداي گاه و بي گاه ساز از طبقه بالا مي اومد . آهو داشت چهره ي ماني را در ذهنش تصوير سازي مي كرد . يكبار ماني را با آيدين مقايسه كرده بود و حالا با فرزين . در ذهنش تصوير آن دو را كنار هم گذاشت و خودش خنده اش گرفت . به وضوح به اين نتيجه رسيد كه آن دو با هم قابل مقايسه نيستند . اگر چه فد فرزين بر ماني برتري داشت ولي نمي شد باقي نكات مثبتش را با فرزين مقايسه كرد .
با صداي بر هم خوردن در دستشويي آهو سرش را برگرداند . نازلا خانوم گفت:
ـ بچه ها شما امتحاناتون كي تموم ميشه ؟
گلابتون هم برگشت مادرش رو نگاه كرد و گفت :
ـ چه طور چيزي شده ؟
نازيلا خانوم همون طور كه سمت آشپزخونه مي رفت گفت :
ـ نه همين طوري مي خوام بدونم ، چه قدر طولاني شده ، خسته شديد .
آهو كه از امتحانات دل پري داشت سريع گفت :
ـ آره خاله جون خدا از دهنتون بشنوه ، ما رو كشتن .
ـ قربونت خستگي تون خاله .
آهو لبخندي زد و گفت : دور از جون خاله گلي .
گلابتون فنجون را روي ميز گذاشت و گفت : يه هفته ديگه تموم ميشه .
نازيلا خانوم از آشپزخونه بيرون اومد و گفت :
ـ چه خوب ، بعد امتحانات تكليف بچه ها هم مشخص ميشه .
آهو با تعجب گفت : كدوم بچه ها ؟
ـ عسل و برنا ديگه .
آهو : آها ....ولي اونا مي خوان فقط عقد بگيرن فعلاً .
نازيلا : آره ديگه ، همون هم يعني رسمي ميشن .
گلابتون خنديد و گفت : نمرات نهايي عسل ديدنيه .
نازيلا : چرا مادر جون ؟
گلابتون با لبخند گفت : چون هوش حواسش پريده ، دختره ي هول .
آهو هم لبخند زد و گفت : نيافته خوبه .
نازيلا : انشاا... قبوله .
آهو : وگرنه جشنش عقب مي افته .
نازيلا : خدا نكنه ، به اميد خدا قبوله .
آهو و گلابتون به هم لبخندي زدند . نازيلا خانوم گفت :
ـ بچه ها من ميرم اون طرف .
آهو با گيجي گفت :
ـ كدوم طرف ؟
گلابتون لبخند كجي زد روي شقيقه ي آهو كوبيد و گفت :
ـ منظور مامانم خونه ي شماست .
نازيلا خانوم : يه ذره برم پيش مامانت ، تنهاست .
آهو : مرسي خاله جون ، بريد .
نازيلا : گلابتون مادر حواست به پذيرايي باشه ، من شربت حل گرفتم چند دقيقه ديگه ببر بالا .
گلابتون : چشم .
ـ من رفتم .
و سمت در ورودي رفت و خارج شد . آهو داشت فكر مي كرد .
گلابتون بلند شد و گفت :
ـ اين قدر به اين مغز نخوديت فشار نيار به چي فكر مي كني آخه ؟
آهو سرش رو بالا گرفت و گفت :
ـ كجا ميري ؟
ـ ميرم تو اتاق يه كم درس بخونم .
ـ تنها ؟
ـ ميخواي تو هم كتاب هاتو بيار با هم بخونيم .
ـ آخه حس خوندن نيست ، حالا فردا كه امتحان نداريم بمونه بعد بخونيم .
گلابتون براش پشت چشم نازك كرد و گفت :
ـ خيلي تنبل شدي ها ، معدل خوب ترم اولت همون طور نمي مونه ها از من گفتن بود .
آهو روي مبل دراز كشيد و گفت : آخه الان حسش نيست .
ـ من كه ميرم بخونم ، خودداني .
ـ تنهايي ؟
ـ اي مگس تنهايي ، تو كه نمي خوني ، پس تنهايي مي خونم ، من نمي تونم به خودم فشار بيارم و همه رو عجله اي بخونم .
آهو پاهاشو رو هم انداخت و از ناحيه پاشنه تاب داد و گفت : برو ....
گلابتون سمت اتاقش مي رفت كه آهو گفت :
ـ پذيرايي چي ؟
انتظار داشت گلابتون بندازه گردن او ولي گلابتون گفت :
ـ دو دقيقه كاره ، ميام انجام ميدم .
آهو دستش را سمت ميز دراز كرد تا كنترل رو برداره . گلابتون لاي در اتاقش ايستاد و گفت :
ـ بلندش نكن ها مي خوام درس بخونم .
آهو تلويزيون رو روشن كرد و مشغول تماشاي كارتوني كه از شبكه كودك در حال پخش بود ، شد . ذهنش در جستجوي فرزين بود . چند روزي بود كه با خودش كلنجار مي رفت . يا بايد رفتار فرزين رو ناديده مي گرفت و خودش رو گول مي زد يا از او جدا مي شد . داشت مي سنجيد ببينه بودن يا نبود با فرزين چه قدر براش اهميت داره ، اون دنبال توجه بود وگرنه يقيناً جذب فرزين نشده بود . به فكر آيدين افتاد ، هميشه جذاب ترين ها سمت گلابتون مي رفتند . پوفي كشيد و سعي كرد خودش رو دلداري بده "آيدين ممكنه پسر قابل اعتمادي نباشه ، گلابتون هنوز باهاش درگيره "
در افكار خودش غوطه ور بود و برنامه كودك هم تمام شده بود كه گلابتون سيني به دست از كنارش رد شد و سمت پله ها رفت . نگاهي به تلويزيون انداخت . شانس آورد برنامه اش تموم شده وگرنه گلابتون مسخره اش مي كرد .
نگاهي به او انداخت كه آرام از پله ها بالا مي رفت . يه دفعه از جايش بلند شد و خودش رو به او رسوند .
ـ ميخواي من ببرم براشون ؟

گلابتون با ترديد نگاهش كرد و گفت : نمي خواد لطف كني ، برو استراحت .
آهو شكلاتي از داخل سيني برداشت پوستش را جدا كرد و همان طور كه با گلابتون از پله ها بالا مي رفت شروع كرد به آب كردن شكلات در دهانش .
پاگرد رو رد كردند و سمت اتاق دامون رفتند . صداي گفتگو و خنده آن دو مي آمد . گلابتون كه دستش بند بود رو به آهو گفت: در بزن .
آهو از خدا خواسته جلو رفت و محكم به در كوبيد . بعد كوبيدن حس كرد بايد آروم تر مي كوبيد . صداي گفتگو خوابيد و دامون گفت :
ـ كيه ؟
گلابتون به آهو اشاره كرد و گفت : در رو باز كن .
آهو دستگيره رو پايين كشيد . ماني لبه ي تخت دامون رو به روي در نشسته بود و به محض ورود آهو در تيررس نگاهش قرار گرفت . گلابتون به او اشاره كرد كه كنار بره . آهو بيرون در ايستاد ولي حواسش به داخل اتاق بود . گلابتون وارد شد . دامون گيتار به دست روي صندلي اي كه رو به روي ماني گذاشته نشسته بود . با ديدن گلابتون گفت :
ـ به به خواهر گرامي دست شما درد نكنه .
گلابتون تبسمي كرد . سنگيني نگاه ماني رو روي صورتش حس مي كرد نگاهي به او نيانداخت و سيني رو مقابلش گرفت و گفت : بفرماييد .
ماني تشكر كرد و ليوان بلند شربت را برداشت . گلابتون سيني رو نگه داشت تا شكلات هم برداره . ماني نيم نگاهي به او كه معطل ايستاده بود انداخت كه دامون گفت :
ـ شكلات هم بردار ماني جان .
ماني شكلات برداشت و دوباره تشكر كرد . گلابتون حين بلند كردن سرش لحظه اي نگاش به لبخند ماني افتاد . بي دليل گونه هاش گر گرفت و از نگاه ماني دور نموند . گلابتون آنجا را ترك كرد و سمت در رفت . آهو بيرون با كنجكاوي منتظر ايستاده بود . تمام مدت كه گلابتون حين پذيرايي مانع ديدش شده بود . قبل از اينكه گلابتون در اتاق رو ببنده نگاهي به ماني انداخت كه داشت به شكلات تو دستش نگاه مي كرد . گلابتون كه در رو بست گفت : بريم ديگه .
آهو برگشت نگاهش كرد و گفت : هان ؟ باشه بريم .

***

ـ امتحان خوب بود ؟
سريع كيفش رو از كنار باغچه برداشت و گفت : آره بريم .
گلابتون با تعجب گفت : بااين عجله كجا ؟
ـ خونه ديگه .
ـ حالا چه خبره مگه عجله داري ؟
آهو در حالي كه خودكارش رو داخل كيف مي انداخت گفت :
ـ ممكنه فرزين بياد دنبالم نمي خوام ببينمش .
ـ مگه بينتون مشكلي پيش اومده ؟
آهو در حالي كه سمت در مي رفت گفت : نه .
ـ خودتي عزيزم .
با ديدن كتايون لحظه اي هر دو سكوت كردند . كتايون با ديدن گلابتون چشم غره اي براش رفت . گلابتون هم شم غره رفت و گفت : دختره ي درپيت .
آهو مچ او را گرفت و گفت : بيا بريم .
ـ تو هم ها ، بگو چته ؟
ـ ميگم ها نمي خوام با فرزين رو در رو شيم .
ـ منم خوشم نمياد ببينمش ولي بگو درد اصليت چيه ؟
آهو قدم هايش را تند كرد و از در خارج شد . گلابتون نفس زنون دنبالش رفت و گفت :
ـ هووووووي آروم ، من نمي تونم تند بيام .

از در مدسه خارج شدند و آهو گفت : از كوچه پشتي بريم اين طوري اگه هم بياد نمي بينمون ...
گلابتون ناچاراً دنبال او راه افتاد . از پشت مدرسه رفتند و مسير راهشون طولاني تر شد . وارد كوچه فرعي اي شدند تا باقي مسير رو ميانبر بزنند . آهو ويبره ي گوشي رو تو كيفش حس مي كرد ، اعتنايي نكرد .
ـ اون تاليا نيست ؟
آهو به رو به رو نگاه كرد . دختري با يونيفرم لباس مدرسه آنها به ديوار چسبيده و پسري دستش را دو طرف او به ديوار تكيه داده و او را محصور كرده بود .
آهو با تعجب گفت :
ـ آره .
ـ اون كيه ؟ داره اذيتش مي كنه ؟
آهو قدم هاشو تند كرد و گفت : فكر كنم ، بريم كمكش ...
گلابتون دست اونو گرفت و گفت : از ما چه كمكي بر مياد ؟ بيا زنگ بزنيم پليس .
ـ چرا بر نمياد ؟ ما دو نفريم .
و با گفتن "تا پليس بياد معلوم نيست تو خلوتي اين كوچه چه بلايي سر تاليا مياد" دوباره راه افتاد و گلابتون هم دنبالش راه افتاد .
تاليا پشتش را به ديوار زده و به چشمان عصبي پسر نگاه مي كرد . آهو و گلابتون نزديك شدند .
آهو بلند گفت :
ـ با تو ام چي كارش داري ؟
پسر از حضور ناگهاني كسي يكدفعه دستانش را از دو طرف تاليا برداشت و برگشت با ديدن آهو پوزخندي زد و گفت :
ـ به تو چه ؟ هري ، جوجه راهت رو بگير برو ...
گلابتون به تاليا نگاه كرد ولي تاليا زود نگاهشو دزديد .
گلابتون : تاليا مزاحمت شده ؟
نگاه تهديد گر پسر به تاليا دوخته شد . تاليا سر بزير در درونش جدالي برپا بود . ولي ناگهان با شجاعت سرش را بالا گرفت و لبانش تكان خورد :
ـ آره .
آره قاطعانه او اخمي به پيشوني گلابتون نشوند . پسر دندون هاشو روي هم مي سابيد و مشت هاي كنار بدن افتاده شو به هم مي فشرد .
گلابتون لبخند محوي به تاليا زد و گفت :
ـ بيا با هم بريم .
تاليا تكيه شو از ديوار برداشت كه با نگاه عصبي پسر رو به رو شد . با اولين قدمي كه برداشت پسر گفت :
ـ ميدوني تا تصويه حساب شخصي مون تموم شه .
تاليا يك قدم ديگر برداشت البته قدمي نا مطمئن . پسر بيشتر مشتش را به هم فشرد . تقريباً فرياد زد :
ـ يه قدم ديگه برداشتي با خودته .
تاليا سريع يك قدم ديگر برداشت و پسر ناگهاني يك مشتش را بالا برد و خواست در صورت تاليا بكوبد كه او سريع جا خالي داد ، انگار حركتش رو از قبل پيش بيني كرده و آماده بود ، به همون سرعتي كه جاخالي داد و به سمت پشت پسر رفت ، با آرنج دست ضربه اي محكم به ستون فقرات پسر وارد كرد كه اول صداي آخ او بالا رفت و بعد روي زانو زمين افتاد .
تاليا سريع كيفش را كه روي زمين افتاده بود برداشت و شروع به دويدن كرد . آهو و گلابتون نگاهي به هم انداخت و با نگاه اشاره كردند . آهو سريع شروع به دويدن كرد و گلابتون كه در كارهاي سرعتي ضعف داشت با فاصله پشت سر او مي دويد ، گاهي هم بر مي گشت و به پسر كه هنوز روي زمين افتاده و به خود مي پيچيد نگاه مي كرد .
از فرعي كه خارج شدند گلابتون نفس راحتي كشيد و ايستاد و نفس نفس زد ، آهو به زحمت ايستاد و گفت :
ـ چرا موندي ؟ بيا ؟
گلابتون دستش رو روي قلبش گذاشت و نفس نفس زنون گفت : نمي تونم .
آهو به تاليا نگاه كرد كه هنوز مي دويد و دور مي شد . آهو دست گلابتون رو گرفت و كشيد

 

جلوي كوچه كه رسيدند تاليا منتظر ايستاده بود با ديدن اونها لبخند دوستانه اي زد و گفت :
ـ ازتون ممنونم .
گلابتون نفس نفس مي زد و قادر به حرف زدن نبود ، آهو گفت :
ـ خواهش مي كنم ما كه كاري نكرديم ، خودت زدي نفله ش كردي .
تاليا لبخندي زد و گفت :
ـ اگه شما نمي اومديد جراتش رو پيدا نمي كردم .
ـ حالا كي بود ؟ چي مي خواست ؟
تاليا دوباره نگاهش رو دزديد و حرفي كه زد و لحنش معلوم بود كه چيزي رو پنهون مي كنه :
ـ نمي دونم ، دو سه باري مزاحمم شده ، دقيقاً هم نمي دونم چي مي خواد .
گلابتون كه كم كم نفسش به حالت عادي بر مي گشت نگاه معني داري با آهو رد و بدل كرد . تاليا نگاهي به انتهاي كوچه انداخت و گفت :
ـ بچه ها خداحافظ من با اين تاكسي ميرم .
و به تاكسي اي كه از دور مي اومد اشاره زد كه بياستد .
آهو گفت :
ـ تنهايي مشكلي نداري ؟ مي خواي تا خونه ت بياييم ؟
تاليا سري تكون داد و گفت:
ـ نه ممنون .
تاكسي ايستاد . گلابتون نگاهي به او انداخت و گفت : مواظب خودت باش .
تاليا در رو باز كرد و گفت : شما هم مواظب خودتون باشيد .
آن دو سري تكان دادند و تاليا سوار شد و رفت .

***

تماس هاي مكرر فرزين كلافه اش كرده بود . نگاهي به گوشي انداخت ، از طرفي دوست داشت جواب بده ، دوست داشت فكر كنه تصورش درباره ي احساس فرزين به گلابتون اشتباه ست . نگاهي به صفحه انداخت ، تماس خود به خود قطع شد .
هنوز به صفحه گوشي نگاه مي كرد . پيامي رسيد .
"آهو اگر جواب ندي ميام جلوي در خونتون. "
يكدفعه از خلسه افكارش بيرون كشيده شد . با چشمان گرد شده دوباره پيام رو خوند . آهي كشيد . دوباره گوشي زنگ خورد . بي رغبت كنار گوشش گرفت و تكمه را فشرد .
صدايش بي حال و گرفته بود .
ـ سلام .
صداي فرزين عصبي بود :
ـ سلام اين موش و گربه بازي ها چيه ؟
ـ كدوم موش و گربه بازي ها ؟
ـ تو نمي دوني ؟
آهو سكوت كرد .
ـ بهتره تمومش كنه من حوصله اين بچه بازي ها رو ندارم .
آهو گيج منتظر باقي حرف هاي او موند " منظورش دقيقاً از تمومش كني چي بود؟"
صداي كلافه فرزين در گوشش پيچيد :
ـ گوشي دستته ؟
نمي دونست چرا بغض كرده . به زحمت اصواتي از دهانش خارج شد :
ـ اوهوم .
ـ يا دليل كارهات رو روشن كن يا اينكه اگر اين رابطه رو نمي خواي تا همين جا بسه .
اشك هايي كه دنبال دليلش بود دو طرف گونه اش لغزيد .
ـ باز كه ساكتي .
صداشو كمي صاف كرد و گفت :
ـ چي بگم ؟
ـ از چي ناراحتي ؟ چرا جواب تلفنم رو نمي دادي ؟ چرا از مدرسه سريع جيم ميشدي كه تو راه منو نبيني ؟
آهو دقيقاً مطمئن نبود چيزي كه در دلش مي گذره رو بيان كنه ، يه بار هم در اين باره تو كوچه مدرسه بحثشون شده و او با برهان هاي كلامي فرزين قانع شده بود ، گفتن دوباره اش چه فايده اي داشت ؟
ـ ميشه بعداً صحبت كنيم ؟
فرزين كمي سكوت كرد و بعد گفت :
ـ خيلي خب ، تو خوبي ؟
دستش را بالا برد و رد اشك رو از گونه اش پاك كرد و گفتم :
ـ مرسي خوبم .
ـ خوبه پس ، اگه فعلاً كاري نداري ...
ـ نه كاري ندارم .
و به گفتن خداحافظ اكتفا و گوشي رو خاموش كرد .

 خود شب ذهنش درگير بود . فقط به خودش و فرزين فكر مي كرد و لا به لاي افكارش گاهي گلابتون نفوذ مي كرد . آهي كشيد و چشم روي هم گذاشت . نگاهي به صفحه گوشي انداخت . قفل صفحه رو باز كرد و آخرين پيام فرزين رو خوند .
حس خستگي داشت . خسته از اين همه درگيري ذهنش ، بايد به امتحاناتش فكر مي كرد . آهي كشيد و گوشي رو كنار بازوش گذاشت . ملحفه تخت رو روي سرش كشيد و كاملاً در تاريكي فرو رفت .
چشم روي هم گذاشت كه حس كرد نوري پشت پلك هاشو روشن كرده ، چشم باز كرد ، فضاي تيره ي زير ملحفه از نور آبي گوشي روشن شده بود . قبل برداشتن و چك كردن گوشي حدس زد كه فرزين باشه .
با تعجب به صفحه نگاه كرد ، تاليا ؟
چند بار پلك زد ، به هوشيار بودن خودش شك داشت . شايد خواب مي ديد ، يعني به اين زودي به خواب رفته بود ؟ پوفي كشيد و ملحفه رو برداشت ، چشم هاشو با دست ماليد ، نگاهي به صفحه كرد ، هنوز ويبره مي رفت . ناباورانه تكمه اتصال رو فشرد . تاليا ؟ اين وقت شب ؟
ـ الو ؟
صداي هراسان و ترسيده تاليا به گوشش خورد .
ـ الو آهو ؟!!!
ـ تاليا تويي ؟
ـ آهو ميشه بيايي جلوي در ؟ خواهش مي كنم ...
ـ جلوي در ؟ تاليا چي مي گي ؟ خواب ديدي ؟
ـ نه آهو من جلوي در خونه تون هستم ، خواهش مي كنم سريع در رو باز كن .
ـ چي شده تاليا ؟
ـ خواهش مي كنم بيا ، برات توضيح مي دم .
آهو كمي فكر كرد ، صداي تاليا بود ، شكي نداشت ، ولي شجاعتش رو هم نداشت بره جلوي در ، مدام افكاري كه نشات گرفته از فيلم هاي اكشن بود به ذهنش هجوم مي آورد . مثلاً تصور مي كرد اگر كسي تاليا رو مجبور كرده باشه اونو جلوي در بكشونه و ....
سرش رو به طرفين تكون داد .
ـ آهو خواهش مي كنم ، من با گلابتون تماس گرفتم گوشيش خاموش بود .
ـ يعني تو الان جلوي در خونه ي مايي ؟
ـ آره ، بيا جلوي در ...
در پايان حرفش تاكيد كرد : سريع .
آهو سعي كرد به افكار اكشنش بها نده . به تاليا گفت الان خودش رو مي رسونه . نگاهي به خودش انداخت . پيرهن خواب سفيد حريري به تن داشت ، اگر ذره اي هم به افكارش بها مي داد نبايد با اون وضع جلوي در مي رفت . با خودش فكر كرد اگر او را با آن لباس بدزدند ؟
سريع شلوار لي اش را زير پيرهن خوابش پوشيد و ژاكتي هم روش ...
پاورچين پاورچين از پله ها پايين رفت تا سكوت خونه رو نشكنه ، همه خواب بودند . صندلش رو پوشيد و تا كنار پنجره اتاق گلابتون دويد . پشت شيشه ايستاد و نفس عميقي كشيد . گلابتون با آرامش خواب بود . لحظه اي به او غبطه خورد . گلابتون حتي موقع خواب گوشي شو خاموش مي كرد تا كسي مزاحم اوقات خوابش نشه ...
با اينكه مي دونست گلابتون از بيدار كردن نيمه شبش عصبي مي شد تقه اي به پنجره زد .

گلابتون اغلب خواب سبكي داشت ، آهو با خودش فكر كرد كمي محكم تر به پنجره بكوبه . بي فايده بود گلابتون بيدار نشد .
گوشي در دستش ويبره رفت ، تاليا بود . پوفي كشيد و به آرامي پنجره اتاق گلابتون رو باز كرد ، صندلش رو بيرون پنجره گذاشت و آرام وارد اتاق شد ، سمت تخت گلابتون رفت و خم شد ، با دو انگشت ضربه اي به بازوي گلابتون زد كه او ناخودآگاه چشم هاشو باز كرد . آهو حس كرد در تاريكي او را نشناخته و قصد جيغ كشيدن داره براي همين سريع دستشو روي دهان او گذاشت و آروم گفت :
ـ منم گلابتون .
گلابتون عصبي دست او را از روي دهنش پس زد و گفت :
ـ اين وقت شب تو اتاق من چه غلطي مي كني ؟
ـ پاشو تعريف كنم .
گلابتون در جايش نشست ، دستي بين موهايش كشيد و گفت :
ـ رواني چرا منو از خواب بيدار كردي ؟
آهو براي اينكه گلابتون درجه عصبانيتش بالا نره زود گفت :
ـ تاليا جلوي در خونه مونه ...
چشم هاي گلابتون گرد شد ، لحظه اي در تاريكي به زحمت او را نگاه كرد و گفت :
ـ تو ديوونه شدي .
ـ نه به جون خودم ، باور كن ، تاليا بهم زنگ زد ، خودش گفت جلوي در هست . من ترسيدم تنهايي برم .
گلابتون با اعصابي خرد دوباره دراز كشيد و گفت : برو بابا ...
آهو لبه تخت نشست و گفت : بيا ساعتي كه تماس گرفت رو چك كن ...
گلابتون نگاهي به صفحه انداخت . تا آهو خواست صفحه تماس ها رو بياره گوشيش ويبره رفت . آهو گفت :
ـ بيا داره دوباره زنگ ميزنه .
گلابتون با گيجي به صفحه نگاه كرد و گفت :
ـ مطمئني خود تالياست ؟
ـ آره من باهاش صحبت كردم ، ولي مي گم شايد يكي مجبورش كرده ، مثلاً شايد مي خوان مارو بكشونن جلوي در بعد ما رو بدزدند .
گلابتون در جاش نيم خيز شد و گفت : كيا ؟
ـ قاتل ها ...
گلابتون پوزخندي زد و دستش رو به هدف زدن پيشوني اش سمت صورت او برد ولي تو تاريكي دستش به چشم آهو خورد و او آخ گفت . گلابتون بلند شد و گفت :
ـ مي خواستم بزنم تو پيشونيت ، اين قدر چرت و پرت مي گي ، بيا بريم ببينيم اين دختره چرا اين وقت شب اومده اينجا ؟ تنهاست ؟
ـ نمي دونم .
آهو در حالي كه چشمش را مي ماليد گفت :
ـ من از پنجره ميرم .
ـ چرا از پنجره ؟
ـ چون از پنجره اومدم .
گلابتون روشو گرفت و از اتاق خارج شد ، آهو هم از پنجره پايين اومد و صندلش رو به پا كرد و دنبال گلابتون كه سمت در مي رفت راه افتاد ، كنارش كه قرار گرفت گفت :
ـ لباست رو عوض ميكردي ...
حياط كه فضا روشن تر بود گلابتون تونست اونو برانداز كنه .
ـ اين چه لباسيه پوشيدي ؟
آهو خنديد و گفت : رو پيرهن خوابم ژاكت پوشيدم .
ـ با شلوار ؟
آهو خنديد و گفت : آره .
گوشي در دستش ويبره رفت . گلابتون نگاهي به نور گوشي انداخت و گفت :
تند تر بيا .
به در رسيدند . قلب آهو مثل سير و سركه مي جوشيد و حاضر نشد در رو باز كنه ، گلابتون هم ترسيده بود ولي به روي خودش نمي آورد . پشت در ايستاد و آروم صدا زد :
ـ تاليا ، تو اونجايي ؟
چند ثانيه سكوت بعد صداي قدمي كه پشت در آمد و بعد صداي تاليا كه گفت :
ـ آه گلابتون تويي ؟ خواهش مي كنم در رو باز كن .
گلابتون نگاهي به آهو انداخت كه چشماش در تاريكي برق مي زد بعد به آرامي در رو باز كرد .
آهو قدمي به عقب برداشت و گلابتون در رو بيشتر باز كرد ، سرش رو با احتياط بيرون انداخت تا نگاهي بياندازه . با تعجب به تاليا نگاه كردكه اونجا ايستاده بود.
به آرامي و با تعجب پرسيد :
ـ تاليا تو اين وقت شب تنها اينجا چي كار مي كني ؟
ـ اوووه ببخشيد گلابتون ...شما رو از خواب بيدار كردم ...
در تاريكي شب هم مي شد تشخيص داد كه تاليا تا چه اندازه پريشان است .
آهو آروم كنار گلابتون قرار گرفت و تاليا رو نگاه كرد . تاليا با چشم هاي مشكي كه در تاريكي مي درخشيد گفت :
ـ مي تونم بيام تو ؟
گلابتون بعد ترديد چند ثانيه اي گفت :
ـ البته ، بيا داخل ببينم مشكل چيه ؟
تاليا خم شد و دوچرخه اي كه روي زمين افتاده و آن دو متوجه اش نشده بودند رو برداشت و آرام اما سريع وارد حياط شد و گلابتون در رو بست و پرسيد :
ـ چي شده تاليا ؟
تاليا كلاه ژاكت خاكستري پسرانه اي كه تن داشت رو از روي سرش به عقب هل داد . موهاشو محكم بسته بود تا تو كلاهش پنهون بشه .
آهو و گلابتون با تعجب و كنجكاوي نگاهش مي كردند . تاليا دوچرخه شو كنار ديوار تكيه داد روي صندلي اش نشست و گفت :
ـ لباس هاي پسرونه پوشيدم ....چون ....اين وقت شب ...
انگار ذهن شلوغش اجازه رديف كردن كلمات رو نمي داد . گلابتون نگاهي به شلوار لي گشاد تو پاهاي تاليا انداخت و گفت :
ـ برات آب بيارم ؟
تاليا آهي كشيد . نگاهش به گوشه اي از حياط كه شلنگي دور شير جمع شده بود افتاد جلو رفت با كلافگي شير رو باز كرد و دستش رو زير شلنگ كه معلق مونده بود گرفت و پر آب كرد ، مشت اول رو توي صورتش پاشيد و مشت دوم رو نوشيد .
آهو : از اون آب نخور .
تاليا در حالي كه دستش روي شير بود و داشت مي بستش نگاهي به آن دو انداخت . پوفي كشيد و بلند شد .
در حالي كه گوشه ديوار سمت دوچرخه اش مي رفت و آن دو هم دنبالش ، گفت :
ـ مي تونم امشب رو اينجا باشم ؟
آهو و گلابتون نگاهي به هم انداختند تاليا گفت :
ـ فقط امشب .
گلابتون : البته ، مشكلي نيست . فقط توضيح بده كه چي شده ؟
تاليا به دوچرخه تكيه داد و در حالي كه با كفش اسپرتش سنگ هاي زير پاشو جا به جا مي كرد و نگاهش پايين بود گفت :
ـ پسر سر ظهر رو يادتونه ؟
آهو : هموني كه مزاحمت شده بود ؟
ـ آره .
گلابتون : خب ؟
ـ شب خوابيده بودم كه با صدايي بلند شدم ، حس كردم يكي اومده تو حياط ، بعد كه سايه شو ديدم از لا به لاي درخت ها نزديك ميشه مطمئن شدم براي تلافي اومده .
آهو : از جونت چي مي خواد ؟
تاليا لب هاشو با زبون تر كرد نگاهي به آن دو انداخت و گفت :
ـ براي تلافي ظهر اومده بود . اول مي خواستم با چوب غافلگيرش كنم و بزنمش ولي ترسيدم نتونم باهاش درگير شم ، به اتاقم رفتم اين لباس ها رو پوشيدم و يواشكي تو آشپزخونه منتظر موندم ، وقتي سمت اتاقم رفت منم از خونه زدم بيرون ، ولي وقتي دوچرخه مو بر مي داشتم حس كردم متوجه سر و صدا شده سريع اومدم بيرون ولي فكر كنم تا يه جايي دنبالم بود ، با ماشين .
گلابتون به محض قطع شدن حرفش تند و پشت سر هم پرسيد :
ـ مگه تو با پدرت زندگي نمي كني ؟ تو كه ظهر گفتي اينو نمي شناسي ، چه طور آدرس خونه تون رو مي دونه ؟
تاليا دستي به دوچرخه اش كشيد و گفت :
ـ ظهر نمي خواستم شما رو درگير كنم ، راستش اين يكي از طلبكاراي پدرمه ، چندي پيش ازم خواستگاري كرد وقتي من تو صورتش تف انداختم و گفتم فكرش رو هم نكنه از اون به بعد منتظره تو يه موقعيت حسابم رو برسه .
آهو : اگه دوستت داره فكر نكنم بلايي سرت بياره .
تاليا سري از تاسف تكون داد .
گلابتون : خب پدرت كجاست ؟
تاليا : پدرم دو روزه بيمارستان بستريه ، ناراحتي معده داره ، خيلي حالش بد بود بردمش بيمارستان...به خاطر همين تنها بودم اومدم اينجا ، وگرنه پدرم برگرده اون اجازه نداره اين قدر مزاحمم بشه .
گلابتون يك دور ديگه اونو برانداز كرد و گفت : راستي آدرس اينجا رو داشتي ؟
تاليا سري تكون داد و گفت :
ـ آره براي جشن داداشت بهم آدرس داده بودي و من نتونستم بيام .
گلابتون سري به نشونه فهميدن تكان داد و تاليا گفت :
ـ فقط همين امشبه ، فردا پدرم رو از بيمارستان بر مي گردونم .
گلابتون : مسئله اي نيست عزيزم مي توني بيايي استراحت كني .
آهو چون مي دونست گلابتون تختش رو با كسي شريك نمي شه گفت :
ـ تاليا مي توني بيايي خونه ما ، البته هر جا خودت راحتي .
تاليا: برام فرقي نمي كنه .
گلابتون : تو خونه ما داداشم هست ، مي توني بري پيش آهو ، خونه اونا مي توني راحت تر باشي ...
تاليا : بچه ها ازتون ممنونم ، زياد فرقي نمي كنه ، من تو همين حياط هم بشه مي خوابم .
گلابتون با تعجب نگاهش كرد و گفت : اين چه حرفيه ؟ وقتي خونه هست چرا تو حياط ؟
تاليا لبخند محوي زد و گفت : از هر دوتون ممنونم .
آهو آروم از گلابتون پرسيد :
ـ به نظرت به مامان اينا بگم ؟
ـ مي خواي الان بيدارشون كني ؟ بمون صبح خبرش رو بده .
ـ باشه .
تاليا نگاهي به آهو كرد و گفت : از كدوم طرف بريم ؟
آهو با گلابتون خداحافظي كرد و رو به

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 14348
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس